پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۸

دلم برات تنگ میشه.

Posted by t | ۱۱:۵۹ بعدازظهر |

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

این ماگ آبی تنها چیزی هست که بعد از یک روز خسته کننده وقتی که خورشید
هنوز وسط آسمان میتابد روی روسری های رنگی ام و گونه هایم گر میگیرد و
مرتب ساعت را نگاه میکنم با هر چه که امین کافه چی بریزد تویش و بدهد
دستم آرامم میکند.

البته تو خود چیز دیگری.جایت محفوظ است توی دلم./

Posted by t | ۸:۲۸ بعدازظهر |

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

فریاد نزدم.
تمام آب سرد بطری سهم امشب من بود.

۲۱اردیبهشت

Posted by t | ۱۰:۳۲ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

اتوبان

اتوبان یک اتاق چند بعدی برای اعترافات من است.میتوانم بلند بلند حرف
بزنم و گریه کنم و
با سرعت بگذرم از خودم.هیچ کس نگاهم نکند حتی.بروم یک جای بلند و از
ارتفاع خالی شوم.
از همه ی آدمها.از تمام فکر های بی خود و مسموم.گم شوم در صدای باد .


دیشب خواب مادربزرگم را دیدم.به بابا میگفت تو از بچه ی من خوب مراقبت نمیکنی.
بماند پیش من.من داشتم از خوشحالی قهقه میزدم.خوابم را تعبیر نمیکنم
هیچ.که یعنی من قرار
است بمیرم و این ها.به لذت عجیب آن لحظه که قرار بود بمانم پیشش فکر میکنم.
حالا هشت سالی میشود که شبهای جمعه منتظر آمدنش نیستم.که بیاید و برایم شال های
رنگی بیاورد.یا رژ لب های کوچولویی را که توی جیبش قایم کند و همه ی
مصیبت غرولند های
پدر را با یک لحظه برق چشمهای من عوض نکند.پیدا نمیشود دیگر از این آدم
ها توی زندگیم.
همیشه ی خدا به هرکسی که دردو دل کردم گفت یاد بگیر از کسی انتظار نداشته باشی.
توی این روزگار اگر کسی کاری انجام میده یادت نره که لطف کرده و وظیفه
نداشته.و من دلم
میخواد از این معادله بیام بیرون.انتظار داشته باشم از کسی که با تمام
وجود دوستش دارم.
دلم براش وقتی تنگ میشه به ساعتم نگاه نکنم که الان زمان مناسبی هست یا دوست داره
که صدای منو بشنوه یا نه.خوش دارم منتظر اتفاق های عجیب باشم برای هر روزم.
برای هر لحظه که صدای زنگ تلفن میاد و دلم یهو میریزه پایین.دلم میخواد
وقتی حالم خوبه
بتونم زنگ بزنم به کسی و بخوام که صدای خنده هامو بشنوه.گیرم گریه هم نمیکنم هیچ.
اما همیشه یک اما و اگر و شاید بوده برای هر چه که فکرش را کردم.برای
تویی که حالا دلم
برایت آنقدر تنگ است که حاضرم یک سال از زندگیم کم شود تا تو را ببینم
باز.با همان چهره ی
ماهت.

Posted by t | ۱۰:۵۳ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

همه ی زندگی من را میتوان به دو روز تقسم کرد.روزهایی که باران میبارد و
روزهایی که نمی بارد.

Posted by t | ۱۰:۰۲ بعدازظهر |

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

و روزهای بی سرو ته بیست و یک سالگی که با صبح های خیلی زود و شب های
بی خوابی و دلهره میگذره.