شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸

تمام میشوم از جایی که آغازش را نمیدانم.

۶تیرماه۱۳۸۸/طهران

Posted by t | ۹:۴۹ بعدازظهر |

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

شعری که شمس لنگرودی برای ندای این ملت سرود

برای دخترم ندا آقا سلطان

دخترم

سنت شان بود

زنده به گورت کنند

تو کشته شدی

ملتی زنده به گور می شود.

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد

او که پول مرگ تو را گرفته

شام حلال می خورد.

تو فقط ایستاد ه بودی

و خوشدلانه نگاه می کردی

که به خانه ات بر گردی

اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم

و خیل خیال های خوش آینده

بر در و دیوارش پرپر می زنند.

تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی

مرغی حیران

که مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کند

تو به دام افتادی

همچون خوشه ی انگوری

که لگدکوب شد

و بدل به شراب حرام می شود.

کیانند اینان

پنهان بر پنجره ها، بام ها

کیانند اینان در تاریکی

که با صدای پرنده ی خانگی

پارس می کنند.

کشتندت دخترم

کشتندت

تا یک تن کم شود

اما تو چگونه این همه تکثیر می شوی.

آه ندای عزیز من

گل سرخی که بر گلوی تو روییده بود

باز شد

گسترده شد

و نقشه ی ایران را در ترنم گلبرگ هایش فرو پوشانید

و اینانی که ندا داده اند

بلبلانند

میلیون ها تن که گرد گلی نشسته

و نام تو را می خوانند.

یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز می خوانند نشنوی

یعنی پنجره ات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنوی

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد

او که صید حلال می خورد.

1/4/1388


لینک مستقیم:
http://www.3panj.org/article.aspx?id=451

Posted by t | ۷:۵۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

دلم صدای خودم وقتی که به سه تار پری گره میخوره و بارون چیک چیک میکنه
روی ناودون رو میخواد.

Posted by t | ۱۱:۳۸ بعدازظهر |

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

از صبح که دایی رو گرفتن مثل اسفند روی آتیش دارم بالا و پایین میپرم.
وقتهایی که مثل امروز دستم از همه جا کوتاهه و پای تلویزیون و حرف های
بچه ها باید بشینم و به خودم دلداری بدم دیوانه میشم.
اما هنوز دوستهای خوبی دارم که نگرانم بشن.زنگ بزنن و اظهار تاسف کنند.
توی این میون فکر میکنم که این بازی تا کی قراره ادامه پیدا بکنه.تا کی
مردم باید توی
خیابان ها بریزن و قرار روز بعد را بگذارند؟نمیخوام بگم تهش چی میشه؟خیلی چیزا.
آره.حداقلش اینه که حرفمونو زدیم و زیر بار حرف زور نرفتیم.خودمون رو باور کردیم
و به همدیگه ثابت کردیم که چقدر پشت هم هستیم و عدالت برامون یه مفهوم
انتزاعی نیست.
اما باید هرچی زودتر این اوضاع سروسامون بگیره.تموم بشه این نگرانی ها و استرس ها.
صبح که از خواب بیدار میشم اونقدر خسته ام که انگار کتک خورده ام حسابی.
شب ها خواب های درهم و بی ربط میبینم و دندون قروچه میکنم.
من فکر میکنم تمرین دموکراسی خیلی درد دارد.
دوست دارم این روزهامو بنویسم.میدونم که تکرار نمیشن و این به خاطر شیرینی به یاد
موندن این روزها نیست.بلکه برای خالی شدن و شاید ثبت خاطره هام باشه.

Posted by t | ۸:۰۹ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

بیست و پنجم خرداد ۱۳۸۸

من اصلا نمیدانستم که انقدر مردممان را دوست دارم.امروز که جمعیت را توی انقلاب
دیدم از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم.حس کردم که هنوز زنده است این شهر.
دست ها با هم بالا میرود و قرار روز بعد با پچ پچ در گوش همه زمزمه میشود.
من خودم دیدم که از کتابخانه همه ی بچه ها کیفشان را برداشتند و انداختند
روی کولشان
و به آنها که قصد رفتن به تظاهرات را نداشتند طوری نگاه کردند که شرمنده میشدی.
البته این را بگویم که این مردم به جایش هم پشت خیلی ها را خالی کردند.
خیلی ها خانه نشین شدند و لام تا کام کسی سراغشان را نگرفت حتی.
من اما این روزها حال خودم را نمیدانم.مرتب پاهایم را تکان میدهم و لب هایم را
میجوم.اخمم توی هم است و حوصله ی امتحان و درس را ندارم.دلم میخواهد بروم
توی خیابان صدایم را رها کنم بین تمام آنها که فریاد میزنند.خالی شوم از
این سیل مصیبت بار.






باران نمی آید./





تجربه ی متفاوتی است.برای من که انقلاب را ندیدم و شعار را فقط بیست و
دوی بهمن ها شنیدم وقتی
که باقالی پخته و گلپر میخوردند مردم و قیمت دمپایی پلاستیکی و گل مصنوعی و بادکنک
را میگرفتند.

Posted by t | ۱۰:۰۰ قبل‌ازظهر |

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

پشه

یک پشه توی اتاقم است.انگشت فاک دست راستم را مکیده است.من به همه ی اتفاق ها
جدی نگاه میکنم.یعنی اینکه این ها یک معنی میدهد که دوست دارم بفهمم و ساده نگذرم.
شاید دارد به هیاهوی توی خیابان و صدای ممتد بوق ماشین ها این انگشتم را
نشان میدهد.
من امروز چیزهایی دیدم که چشمم بهت زده مانده بود و صدایم در نمی
آمد.گهگاه از هیجان
دست روی دهانم میگذاشتم و مهران را نگاه میکردم که شیشه ی ماشین را بالا داده و
صدای موزیکش را زیاد کرده بود.انگار که باورمان نمیشد هیچکدام.ما همه ی
مان رکب خوردیم.
دیگر حالم از خیابان ها به هم میخورد.به همه ی آدمها با تردید نگاه
میکنم.باورم نمیشود.
کاش یکجور دیگر بازیمان میدادند.


/صدای رعدو برق/

دلم گرفته است حسابی.گلویم میسوزد و بغض کرده ام.از امشب به مدت چهار سال
زندگی رنگ عوض میکند.چون که ما رای دادیم.با ما بازی کردند.


پشه را کشتم.دستهایم را محکم به هم کوبیدم و پشه لای دستهایم کشته شد.
/حکایت این روزهایمان است./


۲۳خرداد

Posted by t | ۶:۱۵ بعدازظهر |

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۸

گه گرفته است اتاقم را.دور و بر تختم پر از کاور دی وی دی های ندیده شده
و جوراب های
کثیف و لباس است.چهار تا کیف رنگ و وارنگ که توی کمد نیستند و افتاده اند روی زمین.
کلی لیوان خالی از چای و قهوه روی میزم هست و ساعتم کوکش تمام شده.
انگار کشاله های پاهام نبض دارد.نمیفهمم چی شد.
امروز توی کافه که چشمم یکهو افتاد به آینه در حالیکه داشتم حرف میزدم
نفسم بند آمد.
زیر چشم هایم گود افتاده.به قول فرح چشمام برق نمیزد.غم داشت.فکر کردم خیلی.
اونقدر که یادم رفت چی داشتم میگفتم.نشستم بغل پنجره.وهرچه گشتم انگار نفهمیدم
چرا.گاهی آنقدر غرق میشوم که یادم میرود علت و معلول را.خودم را وسط این همه اندوه
پیدا میکنم و دنبال راه فراری میگردم از خودم.از تلفن.از فیس بوک.از دنیا اصلا.
شاید باید از خیلی قدیم تر از حالا شروع میکردم به نوشتن و خالی میکردم
این ذهن درهم و برهم را.
باید میگذاشتم آن روز ها جای اشکهایم کلمه بریزد.که نریخت.که جمع شد روی هم
که حالا اینجور ماتم زده نشستم به عذای غمی که مثل سرطان تمام وجودم را گرفته.
و نمیدانم از کجا باید شروع کنم.
من باید کابوس هایم را تمام کنم.من باید جای این لورد لاو که از صبح تا
شب روی ریپیت دارد
میخورد مغزم را چیزی بشنوم که آرامم کند.
زندگی یک جایی با وقاحت تمام هرزگی اش را نشان میدهد.آنوقت مرد میخواهد که به راه
بیاورد این هرزگی را.