پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

I wanna go...

Posted by t | ۱۰:۲۳ بعدازظهر |

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

خستگی تمام سفر به جانم میماند وقتی که در اتاقم را باز میکنم و میبینم
تمام گل هایی
که هدیه گرفته و روی کتابخانه خشک کرده بودم را مامان با جسارت هرچه
تمام دور ریخته.