دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

خوب معلوم است که هرکس باید شبیه خودش باشد.آنقدر که اگردر فاصله ی یک
کیلومتری از پشت ببینی اش
که تند تند قدم برمیدارد و سالها باشد که ندیده باشی اش بشناسی.بگویی خود
دیوانه اش هست
که اینطور سربه هوا راه میرود و دقت نمیکند قدم هایش را چقدر نامنظم روی
سنگ فرش های میکشد و دور میشود.
مثلا زنی که با ما زندگی میکند اخیرا(اخیرا که میگویم بیست و یک سالی
میشود)همیشه میگوید من
لنگر می اندازم به یک سمتی وقتی راه میروم.میگوید به مادربزرگم رفته ام.
اما حتی راه رفتنم هم این روزها عوض شده.انگار که حساس شده ام خیلی که
حتما شبیه به خودم
باشم.فهمیده ام که شبیه به چه کسی عصبی شده ام همیشه و این روزها
آرامم.خیلی.غمم که بگیرد
شبیه به خودم چشمهایم قرمز میشود.راحت اشکهایم را میگذارم سر بخورند و
هیچ فکر نمیکنم پس غرور
لعنتی ام کجا میرود؟حتی همین حالا هم که این را نوشتم دلم نمیخواهد توضیح
بدهم که لوس نیستم.
یک جور خیلی خوبی رها و آرام میتوانم ساعت ها توی اتاقم بماند و لم بدهم
روی تختم و توی گوگل بگردم دنبال
آدمهایی که آقای کلاس سبک شناسی یادم داده است.

من فهمیده ام که همین شبیه به خود بودن ها آدم را دوست داشتنی تر میکند./